انارهای درخت باباحاجی.
یه مدت گذاشتم خشک شن و انقدر با ظرافت ازشون نگه داری کردم که مبادا تاجش بشکنه و داغ روی دلم بمونه. دیگه کی وقت می کنم برم بهشت زهرا و دقیقا موقع انار دادن درخت دستمو دراز کنم برای چیدنش! به گمونم انارها الان اندازه کف دست بزرگ شدن و تا چند وقت دیگه توش یه عالمه مهره ی دونه اناری پر میشه و خوش به حال اون دستی که میچینه و خوش به حال اون دلی که توی داشتنش سهیم میشه.
ای کاش خودم میچیدم و دون میکردم، مثل شبهای یلدا که مامان حاجی انارها رو می ریخت توی کاسه شیشه ها، بعد همه از انارهاشون میریختن برای من، چون عاشق طعم انار و گلپر و نمک بودم.
روش یه مقدار اُلتیمیت زدم و دست آخر نشستم از بین سنگ هام، دونه اناری هاش رو جدا کردم و دونه دونه از توی سیم رد کردم و اندازه کردم و کنار هم گذاشتم.
وقتی آماده شد از ذوق دور خودم چرخیدم، انقدر ذوق داشتم که وقتی چشمام رو بستم خودم رو توی پیراهن سفیدم دیدم که توش گل های گلبهی ریز داشت، هنوزم مادر خانومی نگه داشته. پیرهنم توی چمدون قدیمیه اس، جوراب های سفید، از همونایی که دور مچش طور داشت بعد ذوق میکردم از ترکیب تور و جوراب سفید و کفش های شیری رنگم.
موهام که لخت بود و وقتی میدوییدم این ور و اون ور میرفت و چشمام که از دیدن باباحاجی و مامان حاجی برق میزد.
وقتی از چرخیدن خسته شدم و وایسادم همه چیز تموم شد، جوراب هایم لنگه به لنگه بود، یکی زرشکی و یکی دیگه زرد، دیگه خبری از پیرهن سفید نبود، جاش شلوارک مردونه چهارخونه و دیگه چشمام از دیدن عکس سیاه و سفید روی دیوار برق نزد، فقط ایستادم و نگاه کردم به چشم هاش! مردی که با همه جدیتش بهترین دوست بچگیم بود! کسی که به چشم هاش خیره میشم، بغض می کنم و میگم کاش بودی و می دیدی چقدر بزرگ شدم.
نوه ات انقدر بزرگ شده که دیگه لازم نیست دولا شی تا موهای لختش رو از روی پیشونی بزنی کنار و یه بوسه کوچیک مهمونش کنی...
پسته نوشت1:
من عاشق چشمت شدم
"ـافشین ـیداللهی"