زنگ زده بهم میگه: آزمایش خون دادم، بابام A است، مامانمB!من O است گروه خونیم!  می خندم میگم: سر راهی نیستی! یه بار شانس بهت رو زده بود، اونم که تو زرد از آب در اومد! بچه ننه باباتی، الانم برو خونه ظرفا رو بشور! میخنده! پشت هم! میگم چه خبر؟ میگه " میگذره! میگم: وای بر این عمر که با می گذرد، می گذرد! چند شبی هست سریال گمشدگان رو می بینم، و هر شب دلشوره می گیرم برای دخترک، با استرس میخوابم، کابوس می بینم! بعد لعنت می کنم مردای روی کره زمین رو که زندگی رو به دهن زن و بچه شون تلخ می کنن!  لعنت می کنم پدری رو که اشک دخترش رو در میاره! لعنت می کنم پدرش رو... عصبی میشم، حرصم میگیره، خودم رو سرگرم همه چیز میکنم که فیلم رو نبینم!  مدتیه میخوام برم سینما، نمیرم، چون حوصله ندارم حالم از دیدن زندگی زهرماری بقیه بد و بدتر میشه! دلم نمی خواد ببینم یه سری آدم مجبورن زیر دست یه مشت عوضی زندگی کنن، نه زندگی نه، زجر بکشن! من لعنت می کنم همه شون رو! به قول پرستو گور مرگ همه تون... دلم آتیش میگیره از دیدن این چیزها! پسته نوشت1: امروز در دو چشمم جز جوی خون نرانی "ـخاقانی"