باید یه سیلی محکم بزنم توی گوشم. انقدر محکم که جاش تا آخر عمرم بمونه. دفعه قبل که گند زدن توی مدلی که داده بودم و مانتویی که دوخته شد عین لباس های تاناکورائی شد باید برام عبرت می شد که دیگه نذارم احدی دهنش رو باز کنه و بهم بگه چه مدلی لباس بدوز.  دختر رفتم پارچه مردونه گرفتم که پیرهن مردونه باب میلم رو بدوزم، باز خام شدم و در برابر مسخره بازیاش خر شدم و گفتم باشه مدل دخترونه میدوزم! الان جای پیرهن مردونه گشاد یه لباس خواب رو دستمه! لباسی که هیچ شباهتی به لباس رسمی نداره، فقط به درد پیراهن خواب میخوره! من و پیراهن خواب؟  زدم با قیچی پایینش رو کوتاه کردم، دکمه های لعنتیش رو کندمف گفتم برام دکمه بخره و یراق، که بزنم به دور و برش بلکه از این لباس خواب بودن در بیاد. این دوباری که مانتو دوختم انقدر سرش حرصم دادن که اگه دلم به حال پول بی زبون بابای مظلومم نمی سوخت جلوی چشم خیاط و تز دهنده اش پاره پاره اش می کردم که دیگه کسی برای من تز نده. دِ آخه پارچه بتپونید تو دهنتون انقدر راجع به زندگی مردم تز ندین، حتی در حد مدل لباس، چه برسه به ازدواج و زندگی شخصی! هی میرم و میام و ریخت نکبتش رو می بینم و دلم میخواد با قیچی پاره پاره اش کنم بریزم رو سر کسی که تز داده. ذهنم مشغوله باز درگیر انتخاب واحدم، و الا سگ درونم به معنای واقعی جلوه گر می شد و همه پاچه های شلوار طرف مقابلم رو می درید. مجال نمونده برای نفس کشیدن مغزم، چپ و راست درگیر مشکلات بقیه بودم و چپ و راست غصه بقیه رو خوردن و آخرش هم خورد شدن دل آدم از همه جهت، درگیر آینده بودن، رفتن توی حال گند افسردگی و فوبیای تموم شدن تابستون و سبزی درختا افتاده به جونم، حالا کی وقت می کنم بشینم مثل آدم زندگی کنم؟ دختر دو پارت از کتاب زبانم مونده باید بخونم و امتحان بدم، هنوز دست نزدم، مگه دل و دماغ میذارن برای آدم؟ هی می نویسم و پاک می کنم! اگه الان هم نمی نوشتم از زور حرص سکته می کردم ویه عمر ویلچر نشین می شدم. پسته نوشت1: مجال خواب نمی باشدم ز دست خیال "ـسعدی"