میرم دکتر، تا دهن باز میکنم اشکم سرازی میشه. میگه حالا چرا گریه می کنی.  گریه، گریه، گریه... عین مرده ها می افتم گوشه خونه، حالم بده، سرگیجه، سر درد، تهوع. از خواب که بلند میشم حال جسمیم بهتره، اما معلق ترم، بین زمین و آسمون چرخ میزنم، سر و ته میشم، کشبده میشم اینور و اونور. فکر، فکر، فکر... باید دنبال یه راه باشم، واسه تغییر، واسه اینکه همه چیز فراموشم بشه، توی آینه خودم رو میبینم، رنگم زرد شده، دست و دلم چند روزیه به غذا خوردن نمیره، از دیدن خودم دنیا رو سرم خراب میشه. باز گریه، گریه، گریه... پسته نوشت1:  ای کاش یاد بگیریم برای خالی کردن خودمون کسی رو لبریز نکنیم "ـخسرو ـشکیبایی"