صنایع چوب و مبلمان

پسته‍ ‍خانوم‍

پسم الله الرحمن الرحیم وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُ‌وا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِ‌هِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ‌ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ ﴿*﴾ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ‌ لِّلْعَالَمِینَ . . . اینجا پسته خانوم از روزمرگی هایش مینویسد تا یادش نرود گذشته را....
موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر علوی

پسته پانصد و شصت و چهارم

روی پله های خونه موکت قهوه ایی بود و گوشه پله سومی یا چهارمی که دقیقا کتار آشپزخونه بود عینک ها گاهی قرص هاش بود. اونموقع خیلی بچه بودم! اولین باری که عینکش رو یواشکی از روی پله برداشتم و زدم به چشم هام زمین و زمان دور سرم چرخید و احساس کردم الانه که از پله ها بیوفتم، من ثابت ایستاده بودم و و همه چیز دور سرم می چرخید!  عینک رو درآوردم و گذاشتم کنار پله، همون عینک دسته قهوه ایی که شیشه های سنگین و فریِم بزرگ داشت! فقط روی چشمای خودش دل می برد و به موهای سفیدش که مثل نخ های وسط مروارید های مغازه باباحاجی بود میومد!  انقدر زود از پیشمون رفتن که من نه فهمیدم چه قرصی رو باید کی بخورن، اصلا یادشون می مونه؟ یا لازمه کسی بهشون بده! نه انقدر قوی و محکم بودن که وقتی با مامان صبح ها میرفتیم بیمارستان خودش از طبقه بالا با اینکه درد داشت و شیمی درمانی کرده بود می اومد پایین برای دیدنم! میگفت: نوه ام اذیت شده تا اینجا اومده منو ببینه، راهش نمی دن تو بیمارستان گناه داره! بعد که قد بلند و کشیده اش رو میدیدم لبخند می زدم و قند توی دلم آب می شد وقتی می اومد سمتم! دستهای بزرگش رو باز می کرد و قوطی اسمارتیزی که از بوفه بیمارستان خریده بود بهم میداد! آخه اونجا فقط اسمارتیز داشت که به درد یه دختر پنج یا شش ساله بخوره! آخ که دلم چقدر تنگه برای داشتن کسی که حرفام رو بشنوه، ساعت ها بشینم براش درد دل کنمف برام شعر بخونه، گاهی دفتر شعرش رو بیاره، برام بخونه، قرص هاش رو بدم، توی لیوان شیشه ایی ها، همونایی که آب زرشکی ها ازش داشتن و بلند و کشیده بود، ته مایه ایی هم از رنگ سبز داشت. بعد مثل بچگی ها پیشونیم رو ببوسه! عینک بزرگش رو بزنه و بشینه به جدول حل کردن... پسته نوشت1: از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد "ـسعدی"
موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر علوی

پسته پانصد و شصت و پنجم

اسرار غــمش گفتم در سینه نگه دارم رسوای جهانم کرد این رنگ پریدن ها "یغمای جندقی"
موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر علوی

پسته پانصد و شصت و ششم

گاهی میشه تصمیم گرفت جدا از دیگران و برای خودمون زندگی کنیم، درست تنهای تنهای تنها. این بستگی به خودمون داره که چقدر می تونیم از تنهایی مون لذت ببریم، چقدر میتونیم خودمون، خودمون رو دوست داشته باشیم و چقدر بلدیم حال خودمون رو خوب کنیم! کسایی که بلد نیستن حال خوشون رو خوب کنن نه تنها تنهایی براشون مضر است بلکه حال دیگران رو هم بد می کنن! اینطور آدمها وابستگی عجیبی توی همه لحظات زندگیشون به بقیه دارن، و صد البته تنهایی براشون مرگ آوره!  کسایی که تنهایی رو انتخاب می کنند مطمئنا از با هم بودن نا امید شدن، یا اتفاقی باعث شده که فقط و فقط خودشون رو ببینن!  آدمها برای جمعی زندگی کردن باید قواعد و قوانینی رو بلد باشن، بدون اینها زندگی کردن سخت و سخت تر میشه، کسی که بلد نیست توی جمع زندگی کنه و نادیده بگیره همه حرف ها و رفتار ها و مشکلات رو، کسی که بلد نیست برای زندگیش راه خودش رو تعیین بکنه زندگی جمعی براش سخت میشه، در این صورت باید روی بیاره به تنهایی که اون هم قواعد خودش رو داره... من که راه و روش خودم رو بلدم، برای خودم و زندگیم و نحوه زندگی کردنم ارزش قائلم، وقتی توی جمع اذیت می شم با معاشرت با دیگران، که همش تقصیر خودم و راه و روش متفاوتم با بقیه اس، وقتی تمام تلاشم رو میکنم همه چیز روب رای همه خوب کنم ولی دیگران حتی قدم مثبتی بر نمی دارن، کم کم از جمعشون فاصله می گیرم،دور میشم ، انقدر دور که نه صداشون رو بشنوم و نه حتی دقیق چشمهام تشخیصشون بده! من که تنهایی زندگی کردن رو بلدم، من که بلدم حال خودمو خوب کنم، من که بلدم از تنهایی لذت ببرم دست می کشم از بقیه و دور می شم ازشون، تا نه دلی بشکنه و نه ذهنی خط خطی بشه! بذار آدمها از دور نگاهم بکنند، با دست نشون بدن، بهم بگن خود شیفته، مغرور، خشک... من این بالا، روی سطح آب برای خودم چرخ میزنم و از بین آب فقط زیر و رو شدن هاشون رو می بینم و تقریبا هیچ صدایی بهم نمی رسه که بخوام اذیت شم... پسته نوشت1: مانده ام خیره به راه نه مرا پای گریز نه مرا تاب نگاه "ـفریدون ـمشیری"
موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر علوی

پسته پانصد و شصت و هفتم

زنگ زده بهم میگه: آزمایش خون دادم، بابام A است، مامانمB!من O است گروه خونیم!  می خندم میگم: سر راهی نیستی! یه بار شانس بهت رو زده بود، اونم که تو زرد از آب در اومد! بچه ننه باباتی، الانم برو خونه ظرفا رو بشور! میخنده! پشت هم! میگم چه خبر؟ میگه " میگذره! میگم: وای بر این عمر که با می گذرد، می گذرد! چند شبی هست سریال گمشدگان رو می بینم، و هر شب دلشوره می گیرم برای دخترک، با استرس میخوابم، کابوس می بینم! بعد لعنت می کنم مردای روی کره زمین رو که زندگی رو به دهن زن و بچه شون تلخ می کنن!  لعنت می کنم پدری رو که اشک دخترش رو در میاره! لعنت می کنم پدرش رو... عصبی میشم، حرصم میگیره، خودم رو سرگرم همه چیز میکنم که فیلم رو نبینم!  مدتیه میخوام برم سینما، نمیرم، چون حوصله ندارم حالم از دیدن زندگی زهرماری بقیه بد و بدتر میشه! دلم نمی خواد ببینم یه سری آدم مجبورن زیر دست یه مشت عوضی زندگی کنن، نه زندگی نه، زجر بکشن! من لعنت می کنم همه شون رو! به قول پرستو گور مرگ همه تون... دلم آتیش میگیره از دیدن این چیزها! پسته نوشت1: امروز در دو چشمم جز جوی خون نرانی "ـخاقانی"
موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر علوی

پسته پانصد و شصت و هشتم

همین هفته پیش بود که پیشنهاد داد، بعد هم رفت دنبال اوکی کردن کارها و بلیط و هتل! گفتم کسی از بچه ها نمیاد! کنسل میشه، بعد که همه پایه شدن و بیشتر پیگیر شدیم تونستیم بلیط و هتل بگیریم برای هفته بعد. سفر های هول هولکی آدم رو شوکه میکنه، کارهام تو هم تو هم و فشرده شدن، همه کلاس هام رو تغییر ساعت دادم، انداختم برای روزهای دیگه، یا اینکه سه تا از کلاسهام رو انداختم پشت هم، دوست ندارم از کلاسشون جا بمونن، عذاب وجدان و دلشوره میگیرم! امروز رفتم از انباری چمدون رو آوردم، ریز ریز وسایل ها رو میریرم توش، برای خودم و خواهر خانومی! یه جا اضافه بود که اون هم زنگ زدم به اِلی و باهاش هماهنگ کردم و منتظرم ببینم میاد یا نه! سفر دوستانه اس و همینطوری یهویی ده- دوازده نفری عزم سفر کردیم، رفتیم دنبال بلیط و هتل! مطمئنا همه مون هنوز از شوک در نیومدیم و تا دوازده نفری سوار قطار نشیم و تا چمدون هامون رو نذاریم توی هتل هیچ کس باورش نمیشه! تمام دلتنگی ها و دغدغه هام رو جمع کردم، حتی دیگ از شوق گریه هم نمیکنم، همه رو نگه داشتم برای توی حرم، صدای جرینگ جرینگ لوستر ها و بوی حرم و گریه های دوازده نفری.... تا دوشنبه انقدر کار ریخته روی سرم که مثل برق و باد زمان میگذره.... تا برسم توی صحن و بین همهمه گم شم دل تو دلم نیست.... پسته نوشت1: دل من گم شد اگر پیدا شد بسپارید امانات رضا(ع)
موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر علوی

پسته پانصد و شصت و نهم

یس! الی هم هماهنگ شد و قراره توی سفر چند روزه همراهمون باشه!  دل تو دلم میست تا فردا شب، چقدر دنبال فرصت بودیم برای با هم بودن! الان به بهترین نحو پیدا شده. پسته نوشت1: قسم  به شعر "بلیـــــغ" نِزار قَبّانی به عطرِ روسریِ تو، به سیب لبنانی کشیدن‌تو‌به‌یک‌شعر کارحافظ‌هاست گلم تو شاخه نباتی خودت نمیدانی
موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر علوی

پانصد و هفتادمین پسته

ساعت چهار صبح بود. از زور درد بیدار شدم. کم کم ترس ریخت توی وجودم، تمام تنم عرق کرد و ذهنم انقدر سنگین شد که از زور استرس حالت تهوع گرفتم! دو شبه دارم اذیت میشم، اون از پریشب که توی خواب دستش رو نشونم داد و گفت: ببین شوهر کردم، دیگه تنها نیستم، دیگه نیازی به بودنت ندارم! این هم از دیشب که با درد خوابیدم!  یکی دو ساعتی تحمل کردم گفتم آقای پدر که خواست بره اداره منم میگم ببرتم بیمارستان!  ولی خودش فروکش کرد و چشم هام سنگین شد،  کلاس امروز رو کنسل کردم. کارهام پیچیده به هم، اعصابم بدتر.... پسته نوشت1:  من همانم که شروعش کردی نشود دل بکنی دل ندهی بی سر و سامان بشوم...
موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر علوی

پسته پانصد و هفتاد و یکم

بدم میاد از اینکه یه متن رو دوبار و سه بار و بارها بخونم و باز چیزی نفهمم! فصل اولش این مدلی بود. میخوندم و نمی فهمیدم، خیلی گنگ بود، میخواستم باز پرتش کنم یه سمت و فحش نثار نویسنده و ناشر کنم بابت هدر دادن کاغذ و درخت و جوهر و انرژی و پول من!  اما ادامه دادم و دیدم که نه، داره کم کم مزه میکنه زیر دندونم و عطرش عین دارچین با خوندنش میاد توی مشامم و مست میشم از اینهمه روان بودن کلمات و نوشته ها، حتی با خوندنش تصور میکنم همه چیز رو، خونه حاج عمو‌، مه لقا... توی سفر که نه وقت بود و نه چمدونم جای کتاب قطور داشت، هنوز چند فصل ارش خوندم و الان که کارام افتاده رو غلتک باید بشینم بقیه اش رو بخونم. قرار بود برای کتاب"یک پیاده روی طولانی تا آب" هم بنویسم که نشد، نه عکس خوب داشتم و نه حوصله.  ولی اون هم خوب بود، یه چیز تازه و نو که بهم چسبید خوندنش، درست مثل لذت آب خوردن با خیال راحت برای ”نی آ". دست بکشیم از رمان بزرگسال و جوان، دنیامون به اندازه کافی تیره و تار و پر از تلخی هست، بیاییم بچه بشیم، نقاشی بکشیم، با گِل کاسه بشقاب درست کنیم، شعر بخونسم و آخر کار از تموم کردن یه کتاب قصه با عکسای دلبرونه اش یا خوندن یه رمان نوجوان انرژی بگیریم برای آدم بزرگ بودن.... پسته نوشت1: جهان کوچک من از تو زیباست
موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر علوی

پسته پانصد و هفتاد و دوم

پرسان پرسان رفتیم پیدا کردیم و انصافا دور نبود و سر راهمون دراومد. چون اول صبح بود و تقریبا خلوت با مادر خانومی چند تا مغازه رفتیم جلو و وقتی دیدیم کاسب ها کنار هم جمع شدن و از بیکاری حرف میزنن و فقط تقریبا ماییم، یه ذره این پا و اون پا کردیم بلکه درکشون برسه که خرید داریم و جو رو مناسب تر کنن که درکشون نرسید و از پشت سر یه آقایی صدا زد که: آبجی بفرمایید. برگشتیم و راهنمایی کرد دم مغازه اش و با اینکه جوون بود و شاگرد مغازه ولی مودب و محترمانه برخورد کرد و وقتی فهمید تازه کارم وایساد و قشنگ و با حوصله برام همه چیز رو توضیح داد و انقدر در برابر گیج بازی هام صبور بود و جوابمو داد که قشنگ از ته دل و با دل و جون ازش خرید کردم. بعد هم برد مغازه جلویی و راهنمایی کرد بقیه وسایل ها رو بخریم. اینها از یه آقای جوون و توی این دوره زمونه عجیب نیست! فوت و فن فروش و بیان فصیح این دوره زمونه رمز اول فروش محصولاته! ولی کسی که جلوی ما ایستاده بود یه پسر ساده شهرستانی بود که به نظرم از کسبه چندین ساله بازاری فهم و شعورش خیلی بیشتر بود! بقیه ابزار هام رو هم از همون مغازه اولی که پیرمرد چشم آبی توش بود و دوستش با دستای لرزون بشقاب ملامینی رو آورد سمتم و بهم گل یاس تعارف کرد خریدم و رفتیم راسته پارچه فروش ها و یه مقدار پارچه گرفتیم و برگشتیم.  از دیشب شروع کردم کارمو و اگه حمایت های آقای پدر و کمک هاش نبود مسلما با چکش میزدم فرق سرم! فعلا که راضی ام... از چرم دوزی:) پسته نوشت1: همانطور که با آینه صورتت را می بینی با یک اثر هنری هم روح و جانت را می بینی "ـبرنارد ـشاو"
موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر علوی