صنایع چوب و مبلمان

تحریر۲۰، مرجع تخصصی لوازم‌تحریر و نوشت‌افزار با پایین‌ترین قیمت

,خرید,,,خرید, تحریر۲۰ عنوان فروشگاهی اینترنتی است که پیش از این در حوزه فروش لوازم تحریر بصورت محلی و آفلاین فعالیت داشت. این وبسایت از دی‌ماه سال ۱۳۹۶ با هدف عرضه آنلاین نوشت افزار، لوازم تحریر، لوازم اداری و ملزومات مورد نیاز مهدها و مدارس با کمترین قیمت و بهترین کیفیت راه‌اندازی شد. خدمات … نوشته تحریر۲۰، مرجع تخصصی لوازم‌تحریر و نوشت‌افزار با پایین‌ترین قیمت اولین بار در وبنا. پدیدار شد. تحریر۲۰، مرجع تخصصی لوازم‌تحریر و نوشت‌افزار با پایین‌ترین قیمت
موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر علوی

وبنا

,خرید,,,خرید,پایگاه خبری وب سایتهای ایران (وبنا) در راستای اطلاع رسانی و خبر رسانی صحیح در زمینه فعالیت سایت های ایرانی فعالیت می‌کند. وبنا
موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر علوی

پسته پانصد و هفتاد و ششم

انارهای درخت باباحاجی. یه مدت گذاشتم خشک شن و انقدر با ظرافت ازشون نگه داری کردم که مبادا تاجش بشکنه و داغ روی دلم بمونه. دیگه کی وقت می کنم برم بهشت زهرا و دقیقا موقع انار دادن درخت دستمو دراز کنم برای چیدنش! به گمونم انارها الان اندازه کف دست بزرگ شدن و تا چند وقت دیگه توش یه عالمه مهره ی دونه اناری پر میشه و خوش به حال اون دستی که میچینه و خوش به حال اون دلی که توی داشتنش سهیم میشه. ای کاش خودم میچیدم و دون میکردم، مثل شبهای یلدا که مامان حاجی انارها رو می ریخت توی کاسه شیشه ها، بعد همه از انارهاشون میریختن برای من، چون عاشق طعم انار و گلپر و نمک بودم. روش یه مقدار اُلتیمیت زدم و دست آخر نشستم از بین سنگ هام، دونه اناری هاش رو جدا کردم و دونه دونه از توی سیم رد کردم و اندازه کردم و کنار هم گذاشتم.  وقتی آماده شد از ذوق دور خودم چرخیدم، انقدر ذوق داشتم که وقتی چشمام رو بستم خودم رو توی پیراهن سفیدم دیدم که توش گل های گلبهی ریز داشت، هنوزم مادر خانومی نگه داشته. پیرهنم توی چمدون قدیمیه اس، جوراب های سفید، از همونایی که دور مچش طور داشت بعد ذوق میکردم از ترکیب تور و جوراب سفید و کفش های شیری رنگم. موهام که لخت بود و وقتی میدوییدم این ور و اون ور میرفت و چشمام که از دیدن باباحاجی و مامان حاجی برق میزد. وقتی از چرخیدن خسته شدم و وایسادم همه چیز تموم شد، جوراب هایم لنگه به لنگه بود، یکی زرشکی و یکی دیگه زرد، دیگه خبری از پیرهن سفید نبود، جاش شلوارک مردونه چهارخونه و دیگه چشمام از دیدن عکس سیاه و سفید روی دیوار برق نزد، فقط ایستادم و نگاه کردم به چشم هاش! مردی که با همه جدیتش بهترین دوست بچگیم بود! کسی که به چشم هاش خیره میشم، بغض می کنم و میگم کاش بودی و می دیدی چقدر بزرگ شدم. نوه ات انقدر بزرگ شده که دیگه لازم نیست دولا شی تا موهای لختش رو از روی پیشونی بزنی کنار و یه بوسه کوچیک مهمونش کنی... پسته نوشت1: من عاشق چشمت شدم "ـافشین ـیداللهی"
موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر علوی

پسته پانصد و هفتاد و هفتم

چقدر خندیدن و مسخره ام کردم. بجز تمسخر از جانب یه سری بچه 16 یا 17 ساله که ربطش میدم به خامی و بچه بودنشون، یه زن سی و خورده ایی ساله هم با دیدن مسواکم پقی خندید و پوزخمد زد بهم و درصدی احتمال نداد که یه آدم عاقل و بالغ برای دلیل خاصی مسواک بچه گونه میزنه!  بیاییم وقتی سر از کار کسی در نمیاریم ازش ایراد نگیریم، یه ذره به کمبود علم و آگاهیمون شک کنیم.  انقدر مغرور نباشیم، یه طرفه به قاضی نریم، انقدر سطحی بین و چشم تنگ نباشیم، خب تویی که هیچ تلاشی برای داشتن زندگی جذاب نمیکنی، حداقل بقیه رو بابت تلاش و زحمتشون به سخره نگیر. اگه میدونستی که مسواک های بزرگی که به زور میتپونی توی دهنت و خوشحالی که مسواک زبر میزنی به دندونت و مثلا تمیز میکنیش، باعث هزارتا درد و مرضه ژست عقل کلی نمیگرفتی به بقیه پوزخند بزنی! اون مسواکی که استفاده میکنی حکم فرچه رو داره برای سرامیک، و الا دور دندونات یه سری گوشته که بهش میگن لثه و همین آسیب هایی که موقع مسواک زدن بهش وارد میشه باعث میشه عفونت لثه بگیری، زخم بشه و لثه هات داغون بشه! با مسواک بچه، نه تنها لثه هات زخم نمیشه بلکه کوچیکه و همه جای دهنت جا میشه تازه راحت میتونی روی دندونات مانور بدی و همه جا رو بشوری و از زخم شدن و‌خون اومدن دندونات خلاص بشی! حالا برو مسواک بخر قد فرچه ته اش هم پوزخند بزن به بقیه! در جواب بچه ات هم که میگه: خاله چرا مسواکش عروسکیه بگو: چه میدونم والاع! بعد ادعای روشنفکریت رو بکن تو چشم و چال همه! با کراهت بگو مسواکت چرا تو آشپزخونه اس؟! خب من چی بهت بگم؟! توی دستشویی مسواک میذاری، خوشحالی؟ یه ذره از پولی رو که میدی برای آرایشگاه و باشگاه بده فرهنگ عمومی خودت و خانوادت رو ارتقا بده نه اینکه با کتک مسواک بدی دست بچه ات، بعد بگی ببین چه دندوناش تمیزه.... پسته نوشت 1: بین آدم های معمولی و آدم های خاص یه گروهشاد و آروم و رهایی ام هستن  به نام "آدمایی که خودشون هستن"
موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر علوی

پسته پانصد و هفتاد و هشتم

از توی جعبه خیاطیم سوزن هام رو پیدا میکنم، نخ های گلدوزی رو جدا میکنم، میشینم روی مبل تک نفره و آهنگ رو پلی میکنم. گاهی باهاش میخونم و گاهی از روی تمرکز فقط گوش می شم و به رد نخ روی پارچه دقت میکنم ومنتظر صداش میمونم که بعد از آهنگ به گوشم برسه. گلدوزی مثل بافتنی، از کارهاییه که عشق توشه، باید بشینی روی صندلی مخصوصت، آهنگ مورد علاقه ات رو‌پلی کنی، یه نوشیدنی گرم یا سرد کنار دستت بذاری و بعد هر چی عشق داری بریزی توی دستت و با سوزن بدوزی روی پارچه. موهات رو بالای سرت جمع کنی و شیشه عینکت رو با دستمال پاک کنی و بعد که روی صورتت گذاشتی با دستات آروم نخ ها رو از توی سوزن رد کنی و با حوصله پیچ و تاب بدی و حواست باشه که مبادا گره بخوره، هر از گاهی یه ذره از نوشیدنیت رو مزه مزه کنی، با آهنگ همراهی کنی و از درون باهاش فریاد بزنی. گلدوزی بهترین راه برای نشون دادن عشق و ظرافت زنانگیه... پسته نوشت1: من فرق دارم با همه این ها که میبینی  من را اگر حتی نبینی دوستت دارم "ـمسیح ـمسیحا"
موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر علوی

پسته پانصد و هفتاد و نهم

زرد، رنگی که این روزها عجیب به دلم می شینه. از دست کشیدن روی چرم خام لذت می برم، حتی بوش هم که تا حالا اذیتم میکرد برام لذت بخش شده. ترس و دلهره های اولیه که از وجودت خالی شه، بقیه اش میشه عشق و عشق و عشق. هر کاری رو شروع کنی اولش ترس توی دلت جوونه میزنه، ترسی که باید کم کم بهش آب بدی و انقدر باهاش تا کنی که گل بده. اونموقع دیگه تا آخر عمر ریشه میکنه توی دلت، بعد دست هات شاخ و برگ میشن و ازشون شکوفه میزنه. الان دیگه با خیال راحت طرح میکشم، الگوها رو سبک سنگین میکنم، کاری کهدتوش هیچ سر رشته ایی نداشتم یه ذره ریشه داد و انقدر وایسادم پاش که ریشه هاش محکم شد توی وجودم. عشقم به کارهای دستی و طرح های اسلیمی و سنتی داره تمام شوق و اشتیاقم رو از درونم میکشه بیرون و پیاده میکنه توی زندگیم. عشق یعنی طرح های گل و مرغ رو‌گردنبند و گوشواره بکنی و جا خوش کنه توی گردن و لاله گوشت و هر موقع دلت خواست بتونی صدای چه چه پرنده ها و عطر گل های سنتیش رو پر کنی توی وجودت. عشق یعنی با علاقه ساعت ها بشینی و تکه های چرم رو بهم بدوزی.... پسته نوشت1: اشکم آید که کسی سیر، نگه در تو کند "ـسعدی"
موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر علوی

پانصد و هشتادمین پسته

دلم یک شعر میخواد که تمام تنفرم را از آدمها بیان کند.... پسته نوشت1: ما آزموده اییم در این شهر بخت خویش  بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش "ـحافظ"
موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر علوی

پسته پانصد و هشتاد و یکم

زده بود آی فیلم، گفت ابن سریاله رو‌ما اصلا ندیدیم، جالب به نظر میرسه، میگم چند سال پیش دیدمش!  نمیدونم خودش رو، یا تکرارش رو. برام آشناس، آدمها، صحبت ها، هذ چی فکر میکنم یادم نمیاد کی دیدم، موضوعش چی بود. شروع میکنه توضیح دادن که این یه دختره اس باباش توی ساواک بوده انگار بعد... بین توضیحاتش همش داذم چنگ میزنم توی ذهنم رو، ببینم چیزی عایدم میشه، یه چیزی داره از توی ذهنم اذیتم میکنه با دیدنش. همینطوری توضیح میده، فقط آها و بله میگم و سر تکون میدم، توی فکر خودم سیر میکنم. آخرای فیلم بود ، تیتراژش که پخش شد، وسط حرفش کاملا ناخود آگاه شروع مردم به خوندن: انگار دل منه که داره میشکنه، صبور و بی صدا هر لحظه با منه... یادم اومد کی، کجا دیدم، تمام مدت منتظر میموندم سریال تموم شه، نه می دیدمش، نه توجه میکردم، فقط برای تیتراژ پایانیش صبر میکردم! بعد میشم سیل، میشدم طغیان، اشک میریختم و توی دلم داد میزدم! تموم شدن اون روزا، تموم شدن ترس ها... ولی هنوز جاشون توی ذهنم درد میکند. پسته نوشت1: انگار از این همه حس که تو‌عالمه شهم من و دلم احوال تلخمه
موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر علوی

پسته پانصد و هشتاد و دوم

میرم دکتر، تا دهن باز میکنم اشکم سرازی میشه. میگه حالا چرا گریه می کنی.  گریه، گریه، گریه... عین مرده ها می افتم گوشه خونه، حالم بده، سرگیجه، سر درد، تهوع. از خواب که بلند میشم حال جسمیم بهتره، اما معلق ترم، بین زمین و آسمون چرخ میزنم، سر و ته میشم، کشبده میشم اینور و اونور. فکر، فکر، فکر... باید دنبال یه راه باشم، واسه تغییر، واسه اینکه همه چیز فراموشم بشه، توی آینه خودم رو میبینم، رنگم زرد شده، دست و دلم چند روزیه به غذا خوردن نمیره، از دیدن خودم دنیا رو سرم خراب میشه. باز گریه، گریه، گریه... پسته نوشت1:  ای کاش یاد بگیریم برای خالی کردن خودمون کسی رو لبریز نکنیم "ـخسرو ـشکیبایی"
موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر علوی

پسته پانصد و هشتاد و سوم

لعنت خدا بر ابن کمبود جا. دختر دیروز به اندازه کافی سرم درد می کرد، چشم هام، دور چشم هام گود رفته بود و وقتیذپلک میزدم و چشم هام می چرخید درد تا وسط مغزم میرفت. بعد نشستم به ب کردن وسایل چرم دوزی، زیر کتابخونه رو ریختم تماما بیرون و انقدر ام پی تری سازی کردم که یه ذره جا باز شد برای وسایل چرم دوزیم، اما، زدم به سیم آخر و خط و نشون کشیدم که اگه من قفسه بگیرم و وسایل هاش باز کف اتاق باشه می اندارم سطل آشغال، حالا چه پرونده ها باشن، چه کتاب های خودش! بابا دختر فکر کن یه اتاق و دو نفر! ناعادلانه است، مثل این می مونه که یه خونه و دو تا مستاجر داشته باشی! اصلا لعنت به من که مرتب و منظم ام! فعلا که وسایل های خودم مرتب شده، برم یه دوشی چیزی بگیرم، بیام بشینم سر انتخاب واحدا، بعدش هم بشینم ببینم باید چیکار کنم کلاس ها رو، تایمش رو تنظیم کنم، هفاه بعد هنه رو تموم کنم بره پی ش، چه کلاسایی که مربی ام و چه کلاسایی که متربی! عصر هم بشینم یه ذره کارای ترم بعد رو‌بکنم، کتاب سفارش بدم، دختر پلک نزده مهر اومد. هفته بعد هم که از شنبه باید از صبح برم تا شب! یا چند جلسه کلاس پشت هم، یا رسیدن سر قرار و‌بازار رفتن! پاشم برم یه چیزی بخورم و برم به زندگیم برسم. پاشم.... پسته نوشت1: دنیا نیارزد آنکه پریشان دلی "ـسعدی"
موافقین ۰ مخالفین ۰
ناصر علوی