بدم میاد از اینکه یه متن رو دوبار و سه بار و بارها بخونم و باز چیزی نفهمم! فصل اولش این مدلی بود. میخوندم و نمی فهمیدم، خیلی گنگ بود، میخواستم باز پرتش کنم یه سمت و فحش نثار نویسنده و ناشر کنم بابت هدر دادن کاغذ و درخت و جوهر و انرژی و پول من!  اما ادامه دادم و دیدم که نه، داره کم کم مزه میکنه زیر دندونم و عطرش عین دارچین با خوندنش میاد توی مشامم و مست میشم از اینهمه روان بودن کلمات و نوشته ها، حتی با خوندنش تصور میکنم همه چیز رو، خونه حاج عمو‌، مه لقا... توی سفر که نه وقت بود و نه چمدونم جای کتاب قطور داشت، هنوز چند فصل ارش خوندم و الان که کارام افتاده رو غلتک باید بشینم بقیه اش رو بخونم. قرار بود برای کتاب"یک پیاده روی طولانی تا آب" هم بنویسم که نشد، نه عکس خوب داشتم و نه حوصله.  ولی اون هم خوب بود، یه چیز تازه و نو که بهم چسبید خوندنش، درست مثل لذت آب خوردن با خیال راحت برای ”نی آ". دست بکشیم از رمان بزرگسال و جوان، دنیامون به اندازه کافی تیره و تار و پر از تلخی هست، بیاییم بچه بشیم، نقاشی بکشیم، با گِل کاسه بشقاب درست کنیم، شعر بخونسم و آخر کار از تموم کردن یه کتاب قصه با عکسای دلبرونه اش یا خوندن یه رمان نوجوان انرژی بگیریم برای آدم بزرگ بودن.... پسته نوشت1: جهان کوچک من از تو زیباست