قبل ترها گفته بودم یا باید بلد باشی جمعی زندگی کنی یا باید زجر بکشی و دور زندگی کردن رو خط بکشی با این جماعت؛ یه راه فرار هم بیشتر نداره، اونهم تنها زندگی کردنه! تنها زندگی کردن هم فوت و فن های خودش رو داره و اگه بلد راه نباشید یه روز به خودت میای و میبینی که ای دل غافل تا کمر توی شن و ماسه ایی و نمیتونی خودتو بکشی بیرون و از منجلاب تنهایی و پوچی اگه جون سالم به در ببری تازه باید بشینی یادبگیری چطوری با ستاره ها راه رو پیدا کنی! این خودش اصل مکافاته، پیدا کردن یه سری ستاره توی تنهایی که راه رو بهت نشون بدن، از دوره دوره دور، فقط توی شب ها و بدون هیچ آزاری! هر چقدر توی زندگی جمعی جلو رفتم و هر چقدر زدم به بازوم که "دختر، آدمای جذاب هستن هنوز، همه که بد نیستن" ولی آخر سری جوری توی خودم شکستم که هنوز که هنوزه بعد یک هفته راه که میرم صدای شیشه خورده از کف دلم میاد و فقط ساییده شدن تیکه شیشه ها باعث میشه مغزم تیر بکشه! دختر بارها بهش گفتم من مدلم جدیه! دختر بارها بهش گفتم من وقتی ساکتم عصبی نیستم، کاملا عادیم! بارها بهش گفتم از کسایی که بهم میگن عصبی ایی و جدی برخورد میکنی و چون و چرا میارن برای اینکه خودمم حالم بهم میخوره! نفهمید که نفهمید، بدتر هر بار تو جمع بچه ها زرت و زرت گفت و دست گذاشت روی مغزم و فشارش داد!  این آخرین بار که توی یه روز از همه شون زخم خوردم و از حرف نزدیکترین فرد توی اون جمع تمام استخون هام ترک برداشت، دیگه خط کشیدم دور هر چی آدمه! آدم که نه، انسان، خیلیا لیاقت آدم بودن رو ندارن! چند وقت پیش بود که یه جمله ایی خوندم با این مضمون که آدم هایی که از یه رابطه عمیق میان بیرون خطرناکن، چون یاد میگیرن بدون یه سریا میشه زندگی کرد! ۶ سال زمان زیادی بود برای اینکه کسی رو مثل خواهر دوست داشته باشم، من نمیگم همه مقصرن ولی دختر طرف له ات کرد و تو باز رفتی سراغش فقط برای اینکه دردشو به جون بخری، ولی باز گند زد به همه چی! هیچ کس بی تقصیر نیست، ولی بیاییم بذاریم رچ ترازو وزنش کنیم! از اونموقع است که دیگه هیچ‌حسی به دوست و دوست داشتن ندارم! الان نصف عذاب وجدان هام توی رابطه ام با اِلی سر همینه! اصلا دیگه تعهدی راجع به بقیه ندارم! الان همه مختارن که از جلوی چشمم گم شن یا اینکه راحت میتونم به عزیزترین دوست ها بگم: برو به درک! بچه که بودیم یه ضرب المثل میگفتن: فامیل گوشت فامیل رو بخوره استخونش رو دور نمیندازه! الحق که از فک و فامیل گوشتمون رو هم خوردن! ولی این جماعت پست که اسمشون میشه دوست و رفیق، آخر کار یه لیس به استخون بی گوشتت میزن و اگه خیلی انسان باشن شوتش میکنن تو سطل آشغال! مثل اون بنده خدایی که گفت: میخوای بری برو! من میخوام تنها باشم!  دیروز دیدمشون و از دیدن دوباره شون کراهت دارم! دوست دارم پوست از تنشون جدا کنم. از همه گروه هاشون اومدم بیرون و خدا خدا میکنم که زودتر این دو تا کلاسم رو به سرنجام برسونم و دیگه نبینمشون. هیچ‌وقت فکر نمی کردم انقدر دور و برم خالی شه، الان آدمهایی که باهاشون ارتباط واقعی دارم اندازه انگشتامه! این انگشت شمار بودنه می ارزه به جیرینگ جیرینگ کردن خورده شیشه های کف دلم.... پسته نوشت1: تا خرخره از حرف پُرم با که بگویم؟ این شهر پر از کور و کر و لال و نفهم است "ـرضا ـاحسانپور"