پرسان پرسان رفتیم پیدا کردیم و انصافا دور نبود و سر راهمون دراومد. چون اول صبح بود و تقریبا خلوت با مادر خانومی چند تا مغازه رفتیم جلو و وقتی دیدیم کاسب ها کنار هم جمع شدن و از بیکاری حرف میزنن و فقط تقریبا ماییم، یه ذره این پا و اون پا کردیم بلکه درکشون برسه که خرید داریم و جو رو مناسب تر کنن که درکشون نرسید و از پشت سر یه آقایی صدا زد که: آبجی بفرمایید. برگشتیم و راهنمایی کرد دم مغازه اش و با اینکه جوون بود و شاگرد مغازه ولی مودب و محترمانه برخورد کرد و وقتی فهمید تازه کارم وایساد و قشنگ و با حوصله برام همه چیز رو توضیح داد و انقدر در برابر گیج بازی هام صبور بود و جوابمو داد که قشنگ از ته دل و با دل و جون ازش خرید کردم. بعد هم برد مغازه جلویی و راهنمایی کرد بقیه وسایل ها رو بخریم. اینها از یه آقای جوون و توی این دوره زمونه عجیب نیست! فوت و فن فروش و بیان فصیح این دوره زمونه رمز اول فروش محصولاته! ولی کسی که جلوی ما ایستاده بود یه پسر ساده شهرستانی بود که به نظرم از کسبه چندین ساله بازاری فهم و شعورش خیلی بیشتر بود! بقیه ابزار هام رو هم از همون مغازه اولی که پیرمرد چشم آبی توش بود و دوستش با دستای لرزون بشقاب ملامینی رو آورد سمتم و بهم گل یاس تعارف کرد خریدم و رفتیم راسته پارچه فروش ها و یه مقدار پارچه گرفتیم و برگشتیم.  از دیشب شروع کردم کارمو و اگه حمایت های آقای پدر و کمک هاش نبود مسلما با چکش میزدم فرق سرم! فعلا که راضی ام... از چرم دوزی:) پسته نوشت1: همانطور که با آینه صورتت را می بینی با یک اثر هنری هم روح و جانت را می بینی "ـبرنارد ـشاو"