زده بود آی فیلم، گفت ابن سریاله رو‌ما اصلا ندیدیم، جالب به نظر میرسه، میگم چند سال پیش دیدمش!  نمیدونم خودش رو، یا تکرارش رو. برام آشناس، آدمها، صحبت ها، هذ چی فکر میکنم یادم نمیاد کی دیدم، موضوعش چی بود. شروع میکنه توضیح دادن که این یه دختره اس باباش توی ساواک بوده انگار بعد... بین توضیحاتش همش داذم چنگ میزنم توی ذهنم رو، ببینم چیزی عایدم میشه، یه چیزی داره از توی ذهنم اذیتم میکنه با دیدنش. همینطوری توضیح میده، فقط آها و بله میگم و سر تکون میدم، توی فکر خودم سیر میکنم. آخرای فیلم بود ، تیتراژش که پخش شد، وسط حرفش کاملا ناخود آگاه شروع مردم به خوندن: انگار دل منه که داره میشکنه، صبور و بی صدا هر لحظه با منه... یادم اومد کی، کجا دیدم، تمام مدت منتظر میموندم سریال تموم شه، نه می دیدمش، نه توجه میکردم، فقط برای تیتراژ پایانیش صبر میکردم! بعد میشم سیل، میشدم طغیان، اشک میریختم و توی دلم داد میزدم! تموم شدن اون روزا، تموم شدن ترس ها... ولی هنوز جاشون توی ذهنم درد میکند. پسته نوشت1: انگار از این همه حس که تو‌عالمه شهم من و دلم احوال تلخمه