وقتی حوصله نداری، هر کاری هم بکنی بازم ته اش از یه سوراخی بی حوصلگیت از چشم و چالت میزنه بیرون و میپاچه روی زندگیت. تازه داشتم از مرتب شدن اتاق لذت میبردم که صداقرچ اومد و بعد طبقه کتابخونه از وسط شکست و افتاد روی طبقه پایین و اون رو هم شکوند. دو روز درگیرش بودم تا آخر دیشب جمع و جورش کردم، بشینم ببینم این سری کی میشکنه. اینهمه کتاب روشه، ولی خوب من اینهمه کتابو کجا بذارم. جاش توی کتابخونه است دیگه. صبح رفتم آخرین جلسه چرم دوزی، دخترک هم کلاسی نیومده بود، خب خبرت بگو نمیای من باز باید فردا بکوبم برم که یه الگو بگیرم ازش.  دیشب تقریبا بعد از ماه ها یه خوای آروم داشتم، درست وسط طوفان ذهنی و یه خواب آروم، همه چیز مشکوکه! فقط خودمو گول میزنم، فقط حواس خودمو‌پرت میکنم. باز دوباره همه چیز پلی میشه، گند میزنه به خودم و حالم و زندگین. دلم میخواد برم وسط خیابون جیغ بزنم. این حال گند باید روز به روز بیشتر شه، پاییز  میاد و پشتش زمستون، سیاه پوش شدن برای محرم و صفر و دست آخر ریشه گرفتن افسردگی... حال گندم رو‌باید عوض کنم. باید این اوضاع رو تغییر بدن. ولی چه فایده، بعد یه مدت روز از نو، روزی از نو. پسته نوشت1: آدم ها ساعت شنی نیستند  که سر و تهشان کنیم، دوباره از نو شروع شوند. آدم ها گاهی تمام می شوند