لعنت خدا بر ابن کمبود جا. دختر دیروز به اندازه کافی سرم درد می کرد، چشم هام، دور چشم هام گود رفته بود و وقتیذپلک میزدم و چشم هام می چرخید درد تا وسط مغزم میرفت. بعد نشستم به ب کردن وسایل چرم دوزی، زیر کتابخونه رو ریختم تماما بیرون و انقدر ام پی تری سازی کردم که یه ذره جا باز شد برای وسایل چرم دوزیم، اما، زدم به سیم آخر و خط و نشون کشیدم که اگه من قفسه بگیرم و وسایل هاش باز کف اتاق باشه می اندارم سطل آشغال، حالا چه پرونده ها باشن، چه کتاب های خودش! بابا دختر فکر کن یه اتاق و دو نفر! ناعادلانه است، مثل این می مونه که یه خونه و دو تا مستاجر داشته باشی! اصلا لعنت به من که مرتب و منظم ام! فعلا که وسایل های خودم مرتب شده، برم یه دوشی چیزی بگیرم، بیام بشینم سر انتخاب واحدا، بعدش هم بشینم ببینم باید چیکار کنم کلاس ها رو، تایمش رو تنظیم کنم، هفاه بعد هنه رو تموم کنم بره پی ش، چه کلاسایی که مربی ام و چه کلاسایی که متربی! عصر هم بشینم یه ذره کارای ترم بعد رو‌بکنم، کتاب سفارش بدم، دختر پلک نزده مهر اومد. هفته بعد هم که از شنبه باید از صبح برم تا شب! یا چند جلسه کلاس پشت هم، یا رسیدن سر قرار و‌بازار رفتن! پاشم برم یه چیزی بخورم و برم به زندگیم برسم. پاشم.... پسته نوشت1: دنیا نیارزد آنکه پریشان دلی "ـسعدی"