من عین خودشم، کپی برابر اصل، منتها با یه مقدار برنامه های جدید که روم نصبه انگار آپدیت ترم. بهم میگه باید توی جامعه زندگی کنی، من خودم عمل نمی کنم ولی تو خوشحال باش از اینکه تو میفهمی مثل بقیه نیستی.  دلم خونه، نمی خوام دهن باز کنم وبراش بگم این جماعت چه زخمی به من زدن، چون فکرش به اندازه کافی مشغول هست، بیشتر از این میتونه حالش رو بد و بدتر کنه. فقط گوش میدم، تاییدش میکنم، بعد می گم : من تصمیم گرفتم تنها باشم،اینجوری نه کسی اذیت می شه نه من اذیت می شم! تعجب میکنه، شاید هیچ وقت پیش خودش فکر نکرده باشه که دخترش که انقدر از نظر بقیه شر و شیطون وشوخ و پر انرژیه یه همچین کارایی بلد باشه، اینکه از مردم دور شه و پیله بپیچه دورخودش، اینکه با همه قهر باشه،  اینکه برج زهرمار بشه، اینکه ساکت ساعتها بشینه و بیه رو نگاه کنه. چند روزیه همش میگه: پسته با بقیه خوب باش. و من همش میگم باشه، من خوبم! ولی ته دلم دست و دلم نمیره به یه لبخند خشک و خالی برای این جماعت... پسته نوشت1: زین دایره مینا خونین جگرم می ده "ـحافظ"