روی پله های خونه موکت قهوه ایی بود و گوشه پله سومی یا چهارمی که دقیقا کتار آشپزخونه بود عینک ها گاهی قرص هاش بود. اونموقع خیلی بچه بودم! اولین باری که عینکش رو یواشکی از روی پله برداشتم و زدم به چشم هام زمین و زمان دور سرم چرخید و احساس کردم الانه که از پله ها بیوفتم، من ثابت ایستاده بودم و و همه چیز دور سرم می چرخید!  عینک رو درآوردم و گذاشتم کنار پله، همون عینک دسته قهوه ایی که شیشه های سنگین و فریِم بزرگ داشت! فقط روی چشمای خودش دل می برد و به موهای سفیدش که مثل نخ های وسط مروارید های مغازه باباحاجی بود میومد!  انقدر زود از پیشمون رفتن که من نه فهمیدم چه قرصی رو باید کی بخورن، اصلا یادشون می مونه؟ یا لازمه کسی بهشون بده! نه انقدر قوی و محکم بودن که وقتی با مامان صبح ها میرفتیم بیمارستان خودش از طبقه بالا با اینکه درد داشت و شیمی درمانی کرده بود می اومد پایین برای دیدنم! میگفت: نوه ام اذیت شده تا اینجا اومده منو ببینه، راهش نمی دن تو بیمارستان گناه داره! بعد که قد بلند و کشیده اش رو میدیدم لبخند می زدم و قند توی دلم آب می شد وقتی می اومد سمتم! دستهای بزرگش رو باز می کرد و قوطی اسمارتیزی که از بوفه بیمارستان خریده بود بهم میداد! آخه اونجا فقط اسمارتیز داشت که به درد یه دختر پنج یا شش ساله بخوره! آخ که دلم چقدر تنگه برای داشتن کسی که حرفام رو بشنوه، ساعت ها بشینم براش درد دل کنمف برام شعر بخونه، گاهی دفتر شعرش رو بیاره، برام بخونه، قرص هاش رو بدم، توی لیوان شیشه ایی ها، همونایی که آب زرشکی ها ازش داشتن و بلند و کشیده بود، ته مایه ایی هم از رنگ سبز داشت. بعد مثل بچگی ها پیشونیم رو ببوسه! عینک بزرگش رو بزنه و بشینه به جدول حل کردن... پسته نوشت1: از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد "ـسعدی"