همین هفته پیش بود که پیشنهاد داد، بعد هم رفت دنبال اوکی کردن کارها و بلیط و هتل! گفتم کسی از بچه ها نمیاد! کنسل میشه، بعد که همه پایه شدن و بیشتر پیگیر شدیم تونستیم بلیط و هتل بگیریم برای هفته بعد. سفر های هول هولکی آدم رو شوکه میکنه، کارهام تو هم تو هم و فشرده شدن، همه کلاس هام رو تغییر ساعت دادم، انداختم برای روزهای دیگه، یا اینکه سه تا از کلاسهام رو انداختم پشت هم، دوست ندارم از کلاسشون جا بمونن، عذاب وجدان و دلشوره میگیرم! امروز رفتم از انباری چمدون رو آوردم، ریز ریز وسایل ها رو میریرم توش، برای خودم و خواهر خانومی! یه جا اضافه بود که اون هم زنگ زدم به اِلی و باهاش هماهنگ کردم و منتظرم ببینم میاد یا نه! سفر دوستانه اس و همینطوری یهویی ده- دوازده نفری عزم سفر کردیم، رفتیم دنبال بلیط و هتل! مطمئنا همه مون هنوز از شوک در نیومدیم و تا دوازده نفری سوار قطار نشیم و تا چمدون هامون رو نذاریم توی هتل هیچ کس باورش نمیشه! تمام دلتنگی ها و دغدغه هام رو جمع کردم، حتی دیگ از شوق گریه هم نمیکنم، همه رو نگه داشتم برای توی حرم، صدای جرینگ جرینگ لوستر ها و بوی حرم و گریه های دوازده نفری.... تا دوشنبه انقدر کار ریخته روی سرم که مثل برق و باد زمان میگذره.... تا برسم توی صحن و بین همهمه گم شم دل تو دلم نیست.... پسته نوشت1: دل من گم شد اگر پیدا شد بسپارید امانات رضا(ع)