ساعت چهار صبح بود. از زور درد بیدار شدم. کم کم ترس ریخت توی وجودم، تمام تنم عرق کرد و ذهنم انقدر سنگین شد که از زور استرس حالت تهوع گرفتم! دو شبه دارم اذیت میشم، اون از پریشب که توی خواب دستش رو نشونم داد و گفت: ببین شوهر کردم، دیگه تنها نیستم، دیگه نیازی به بودنت ندارم! این هم از دیشب که با درد خوابیدم!  یکی دو ساعتی تحمل کردم گفتم آقای پدر که خواست بره اداره منم میگم ببرتم بیمارستان!  ولی خودش فروکش کرد و چشم هام سنگین شد،  کلاس امروز رو کنسل کردم. کارهام پیچیده به هم، اعصابم بدتر.... پسته نوشت1:  من همانم که شروعش کردی نشود دل بکنی دل ندهی بی سر و سامان بشوم...